نقــد رســــانــه

باز مهندسی افکار عمومی در باز نشر اخبار رسانه ای

نقــد رســــانــه

باز مهندسی افکار عمومی در باز نشر اخبار رسانه ای

در مهندسی افکار عمومی،
علاوه بر تنوع رسانه ها،
هم افزایی
در اقناع مخاطبِ هوشمند نیز،
لازم است.

کلمات کلیدی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

در جستجوی و تکاپوی رسانه ای

به عکسی در سایت واضح

به آدرس http://vazeh.com/n-628775.html بر خوردم

که به تنهایی یک رسانه ی تأثیر گذار است

این عکس به همراه متن و عنوان آن در بخش "رسانه ی عکس" در وبلاگ نقد رسانه شروعی است برای پرداختن به موضوع رسانه ی عکس تا نظر شما چه باشد.


چرا این عکس باید منتشرنشده باشد؟

البته آقا روح‌الله هم برای یار دیرین خود کم نگذاشته است؛
چرا که تنها اوست که هم می‌تواند به گورباچف نامه بنویسد و از حضور کمونیسم در موزه تاریخ سخن بگوید
و هم همسرش را در ایام فراغ و دوری اینگونه خطاب کند که: «تصدقت شوم، الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم، متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند.»

مریم مهدوی در مجله اینترنتی چارقد نوشت:
 چشمهایش را ببینید؛ همان چشمهایی که برخلاف توصیه همه مشاوران و علمای علم روانشناسی که توصیه اکید می‌کنند برای ارتباط موثر با مخاطب، حسابی با چشمانتان با او درگیر شود، هیچگاه در چشمان مخاطبانش نگاه نمی‌کرد.چشمهایش را ببینید؛ همان چشمهایی که شرق و غرب را درهم کوبید حتی پلکی هم نزد تا بلکه سوژه‎ای شود برای فلان تلویزیون خارجی و فلان روزنامه داخلی تا از ترس از ابرقدرت‌ها بنویسند و از اینکه با بلوک شرق و غرب نمی‌توان درافتاد و قس علی هذا.چشمهایش را ببینید؛ همان چشمهایی که در فراق یکی پس از دیگری یاران نمناک می‌شد اما هیچگاه متزلزل نشد تا قوت قلبی باشد برای آنانی که ساعت‌ها بیخوابی را به چشمانشان تحمیل می‌کردند تا فقط چند دقیقه، به تماشای ابهت آن‌ها به جماران می‌آمدند.


رسانه عکس
***********************************
این چشم‌ها که دنیا را مسحور خود کرده بود و از شدت برافروختگی در برابر دشمنان و معاندان، خواب روز و شب را از آنان گرفته بود، اینچنین در برابر همسر، خاضع و خاشع هستند و تسبیح می‌گویند این رحمت و لطف الهی را
که «و مِن آیاته أنْ خلق لکم مِن أنفسکم أزواجاً لتسکنوا إلیها؛ از نشانه‌های خدا این است که از جنس خودتان همسرانی برای شما آفرید تا در کنار آن ها آرامش بیابید.»
چشمهای روح الله را دست کم نگیرید؛
این چشم‌ها کارترها و ریگان‌ها را به زمین کوبانده‌اند.
 این چشم‌ها اتحاد جماهیر شوروی را خاکمال و ذلیل کرده‌اند.
 این چشم‌هایی که در برابر ریحانه الهی اینچنین فوران شور و اشتیاق و احساسات هستند، همان چشم‌های برافروخته و خونین ظاهری هستند که حکم ارتداد سلمان رشدی را نوشته‌اند.
آقا روح‌الله مظهر صدق و راستی است و چشمهایش نقطه اوج آن. هزاران حرف ناگفته دارد این نگاه داغ و سوزان که تا عمق جان نفوذ می‌کند و قلب را آتش می‌زند
که این ابرمرد تاریخ معاصر که هنوز بسیاری از سیاسیون و جامعه شناسان به دنبال درک راز ابهت و قوت قلب او هستند،
چه نگاه لطیف و پنبه گونی دارد به همسرش؛ همسری که سال‌ها سختی و رنج را به جان خریده بود و غربت و دوری از یار را چشیده بود و لحظه‌ای هم دم برنیاورد تا مانع رسالت بزرگ روح‌الله شود.
البته آقا روح‌الله هم برای یار دیرین خود کم نگذاشته است؛ چرا که تنها اوست که هم می‌تواند به گورباچف نامه بنویسد و از حضور کمونیسم در موزه تاریخ سخن بگوید
و هم همسرش را در ایام فراغ و دوری اینگونه خطاب کند که «تصدقت شوم، الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم،متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است.
عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند.»
فقط چشم‌های روح‌الله در این عکس است که راز این جمله او را عیان می‌کند
که «مرد از دامان زن به معراج می‌رسد»
و چقدر عاشقانه گفته است؛ یک عاشقانه آرام.
و اما یک افسوس برای ما باقیست
که چرا این عکس باید برچسب منتشر نشده بخورد تا در میان آرشیوها خاک بخورد
و ما نتوانیم نظاره کنیم نگاه عاشقانه یک مرد خدایی به همسرش را...


۰ نظر ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۱

کلاه پهلوی و رسانه ی بهلول معاصر


بهلول

اینکه رسانه چیست بماند برای فرصتی مناسب.

فعلا بهلول معاصر را بعنوان نمونه ای از"انسان رسانه" انتخاب کرده ام تا به تجزیه و تحلیل این پدیده معاصر بپردازم.

پیش از هر سخنی او را از زبان خودش بشناسیم:


سال یکهزار و سیصد و سى

دو کمتر سال, مهتابى نه شمسى

به روز هشت ماه جیم(1) ثانى

مرا شد جا در این دنیاى فانى

به سال هشتمین از فضل یزدان

به مکتب حفظ کردم کل قرآن

از آن ساعت الى ده سال تکمیل

مرا بوده است, شغل و کار, تحصیل

وز آن پس مدت ده سال دیگر

بدم از واعظان و اهل منبر

پس از آن از قضاى چرخ مائل

شدم با فتنه سختى مقابل

به مشهد گشت بر پا آتش جنگ

زمین ها گشت از خون, ارغوان رنگ

از اشعار علامه بهلول


علامه حاج شیخ محمد تقی بهلول گنابادی در سال 1279 شمسی در روستای بیلند -شهرستان گناباد پا به عرصه حیات گذاشت. در کودکی به مکتب رفت و به فراگیری قرآن کریم مشغول شد و هشت ساله بود که حافظ کل قرآن شد. وی خواندن و نوشتن را در مکتب نزد پدر آموخت...

این مطالب را از پایگاه اطلاع رسانی علامه بهلول آورده ام تا برای نوشتن در مورد او بهانه ای داشته باشم.

در سالهای ده ی 60  که احتمالا 1364 بود در ماه مبارک رمضان، این رسانه ی انسانی؛ "سفیر قیام مسجد گوهر شاد مشهد رضوی،"   "رسانه ی منبر" بعد از نماز عصر را عهده دار بودند.

پنج روز آخر ماه مبارک را به در خواست شرکت کنندگان، به ماجرای کشف حجاب رضا خوانی و چرایی قیام مسجد گوهر شاد در برابر این واقعه اختصاص داد.

همه از ماجرای کشف حجاب یک چیز هایی می دانند ولی از رهبر این قیام یعنی "شیخ بهلول" چیزی شاید ندانند.

ماجرای مأموریت بهلول در قیام در برابر رضا خان آن هم از زبان خودشان آنقدر جذاب و شنیدنی است که هر محقق رسانه ای را به تأمل وا می دارد.

از این پس در این وبلاگ به فراخور حال و بضاعت این قلم از این "رسانه ی انسانی" رو نمایی خواهد شد....



و امــا..

کلاه پهلوی و رسانه ی ملی

این روز ها سریال کلاه پهلوی از رسانه ی ملی به صورت هفتگی پخش می شود. گرچه این سریال به صورت ریشه ای به موضوع کشف حجاب می پردازد و به عنوان مجموعه ای تاریخی یک بازه ی زمانی ایران معاصر را به تصویر می کشد؛
اما آیا به وقایع تاریخ هم وفادار است یا نه؟
این پرسشی است که برای پاسخگویی به آن هنوز زود است.
باید کسانی که تاریخ و اتفاقات آن برایشان مهم است با دقت این سریال را دنبال کنند تا اگر سریال به حقایق تاریخی وفا دار نماند، به نقد آن بپردازند
وبلاگ نقد رسانه با محک رسانه ی بهلول معاصر به رصد سریال کلاه پهلوی می پردازد.
از شما بینندگان فهیم و فرهیخته نیز برای چالش احتمالی با مستندات این سریال دعوت به هم اندیشی و هم افزایی  و افشای حقایق تاریخی می کند. در بخش نظرات از دیدگاههای شما استقبال می شود.
نقش آفرینان این برهه ی تاریخی در ایران معاصرکیانند؟!
آیا سریال کلاه پهلوی به تاریخ وفا دار است؟!
هفته ی گذشته هفته ی پژوهش بود و سریال کلاه پهلوی نیز محصول یک پزوهش تاریخی است.
باید دید که مستندات این پژوهش و این سریال چقدر با واقعیت های تاریخی مطابقت دارد؟
قسمت های بعدی سریال به این مقایسه ی ما کمک می کند.





۲ نظر ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۵:۱۶
غزه در آتش و خون، من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

بهانه ای دارم من
که بگم از غزه
آنچه میخوانی تو
نیستش از قلمم
هست از یک شاعر
شاعری پر غصه
نه برای غزه
اما هستش ازدل

تو اگر خواندی آن
بنگر به غزه
که چه زیبا گفته
آن حمید خسته
بنگر به خود، تو
تو ببین احوالت
که کجایی اکنون؟
چی داری در چنته؟

وبلاگ رسانه
از پس این غصه
از تو می خواهد که
تو ببینی که حمید
چی برات نوشته!؟!


حمید مصدق:
پنداشتی
 چون کوه کوه خاموش دمسردم ؟
 بی درد سنگ ساکت بی دردم ؟
 نی
 قله ام
 بلندترین
 قله غرور
 اینک درون سینه من التهابهاست
 هرگز گمان مبر
 شد خاطرات تلخ فراموشم
 هرچند
 نستوه کوه ساکت و سردم لیک
 آتشفشان مرده خاموشم...

-------
 
من مرغ آتشم
 می سوزم از شراره این عشق سرکشم
 چون سوخت پیکرم
 چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
 آنگاه باز از دل خاکستر
 بار دگر تولد من
 آغاز می شود
 و من دوباره زندگیم را
 آغاز می کنم
 پر باز می کنم
 پرواز می کنم

------

 در شبان غم تنهایی خویش
 عابد چشم سخنگوی توام
 من در این تاریکی
 من در این تیره شب جانفرسا
 زائر ظلمت گیسوی توام
 گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
 گیسوان تو شب بی پایان
 جنگل عطرآلود
 شکن گیسوی تو
 موج دریای خیال
 کاش با زورق اندیشه شبی
 از شط گیسوی مواج تو من
 بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
 کاش بر این شط مواج سیاه
 همه ی عمر سفر می کردم
 من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
 سرشار سرور
 گیسوان تو در اندیشه ی من
 گرم رقصی موزون
 کاشکی پنجه ی من
 در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
 چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
 گونه ام بستر رود
 کاشکی همچو حبابی بر آب
 در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
 شب تهی از مهتاب
 شب تهی از اختر
 ابر خاکستری
 بی باران پوشانده
 آسمان را یکسر
 ابر خاکستری بی باران دلگیر است
 و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
 شوق بازآمدن سوی توام هست
 اما
 تلخی سرد کدورت در تو
 پای پوینده ی راهم بسته
 ابر خاکستری بی باران
 راه بر مرغ نگاهم بسته
 وای ،
 باران
 باران ؛
 شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما
 چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
 آسمان سربی رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
 می پرد مرغ نگاهم تا دور
 وای ، باران
 باران ؛
 پر مرغان نگاهم را شست
 اب رؤیای فراموشیهاست
 خواب را دریابم
 که در آن دولت خاموشیهاست
 ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
 و ندایی که به من می گوید :
 ”گر چه شب تاریک است
 دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
 دل من در دل شب
 خواب پروانه شدن می بیند
 مهر صبحدمان داس به دست
 خرمن خواب مرا می چیند
 آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست
 دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
 از گریبان تو صبح صادق
 می گشاید پر و بال
 تو گل سرخ منی
 تو گل یاسمنی
 تو چنان شبنم پاک سحری ؟
 نه
 از آن پاکتری
 تو بهاری ؟
 نه
 بهاران از توست
 از تو می گیرد وام
 هر بهار اینهمه زیبایی را
 هوس باغ و بهارانم نیست
 ای بهین باغ و بهارانم تو
 سبزی چشم تو
 دریای خیال
 پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
 مزرع سبز تمنایم را
 ای تو چشمانت سبز
 در من این سبزی هذیان از توست
 زندگی از تو و
 مرگم از توست
 سیل سیال نگاه سبزت
 همه بنیان وجودم
 را ویرانه کنان می کاود
 من به چشمان خیال انگیزت معتادم
 و دراین راه تباه
 عاقبت هستی خود را دادم
 آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
 در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
 مرغ آبی اینجاست
 در خود آن گمشده را دریابم
 ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
 کاروانهای
 فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
 باز کن پنجره را
 تو اگر بازکنی پنجره را
 من نشان خواهم داد
 به تو زیبایی را
 بگذاز از زیور و آراستگی
 من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
 که در آن شکوت پیراستگی
 چه صفایی دارد
 آری از سادگیش
 چون تراویدن مهتاب به شب
 مهر از آن می بارد
 باز کن پنجره را
 من تو را خواهم برد
 به عروسی عروسکهای
 کودک خواهر خویش
 که در آن مجلس جشن
 صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
 صحبت از سادگی و کودکی است
 چهره ای نیست عبوس
 کودک خواهر من
 در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
 کودک خواهر
 من
 امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
 شوکتی می بخشد
 کودک خواهر من نام تو را می داند
 نام تو را می خواند
 گل قاصد آیا
 با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
 باز کن پنجره را
 من تو را خواهم برد
 به سر رود خروشان حیات
 آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
 بهتر
 آنست که غفلت نکنیم از آغاز
 باز کن پنجره را
 صبح دمید
 چه شبی بود و چه فرخنده شبی
 آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
 کودک قلب من این قصه ی شاد
 از لبان تو شنید :
 ”زندگی رویا نیست
 زندگی زیبایی ست
 می توان
 بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
 می
 توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
 می توان
 از میان فاصله ها را برداشت
 دل من با دل تو
 هر دو بیزار از این فاصله هاست “
 قصه ی شیرینی ست
 کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
 قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
 باز هم قصه بگو
 تا به آرامش دل
 سر به دامان تو
 بگذارم و در خواب روم
 گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
 یادگاران تو اند
 رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
 در تمام در و دشت
 سوکواران تو اند
 در دلم آرزوی آمدنت می میرد
 رفته ای اینک ، اما آیا
 باز برمی گردی ؟
 چه تمنای محالی دارم
 خنده ام می گیرد
 چه شبی بود و
 چه روزی افسوس
 با شبان رازی بود
 روزها شوری داشت
 ما پرستوها را
 از سر شاخه به بانگ هی ، هی
 می پراندیم در آغوش فضا
 ما قناریها را
 از درون قفس سرد رها می کردیم
 آرزو می کردم
 دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
 من گمان می کردم
 دوستی همچون سروی سرسبز
 چارفصلش همه آراستگی ست
 من چه می دانستم
 هیبت باد زمستانی هست
 من چه می دانستم
 سبزه می پژمرد از بی آبی
 سبزه یخ می زند از سردی دی
 من چه می دانستم
 دل هر کس دل نیست
 قلبها ز آهن و سنگ
 قلبها بی خبر از عاطفه اند
 از دلم رست گیاهی سرسبز
 سر برآورد درختی
 شد نیرو بگرفت
 برگ بر گردون سود
 این گیاه سرسبز
 این بر آورده درخت اندوه
 حاصل مهر تو بود
 و چه رویاهایی
 که تبه گشت و گذشت
 و چه پیوند صمیمیتها
 که به آسانی یک رشته گسست
 چه امیدی ، چه امید ؟
 چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
 دل من می سوزد
 که
 قناریها را پر بستند
 و کبوترها را
 آه کبوترها را
 و چه امید عظیمی به عبث انجامید
 در میان من و تو فاصله هاست
 گاه می اندیشم
 می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
 تو توانایی بخشش داری
 دستهای تو توانایی آن را دارد
 که مرا
 زندگانی بخشد
 چشمهای تو به
 من می بخشد
 شور عشق و مستی
 و تو چون مصرع شعری زیبا
 سطر برجسته ای از زندگی من هستی
 دفتر عمر مرا
 با وجود تو شکوهی دیگر
 رونقی دیگر هست
 می توانی تو به من
 زندگانی بخشی
 یا بگیری از من
 آنچه را می بخشی
 من به بی سامانی
 باد را می مانم
 من به
 سرگردانی
 ابر را می مانم
 من به آراستگی خندیدم
 من ژولیده به آراستگی خندیدم
 سنگ طفلی ، اما
 خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
 قصه ی بی سر و سامانی من
 باد با برگ درختان می گفت
 باد با من می گفت :
 ” چه تهیدستی مرد “
 ابر باور می کرد
 من در آیینه رخ خود
 دیدم
 و به تو حق دادم
 آه می بینم ، می بینم
 تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
 من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
 چه امید عبثی
 من چه دارم که تو را در خور ؟
 هیچ
 من چه دارم که سزاوار تو ؟
 هیچ
 تو همه هستی من ، هستی من
 تو همه زندگی من هستی
 تو چه داری ؟
 همه چیز
 تو چه کم داری ؟ هیچ
 بی تو در می ابم
 چون چناران کهن
 از درون تلخی واریزم را
 کاهش جان من این شعر من است
 آرزو می کردم
 که تو خواننده ی شعرم باشی
 راستی شعر مرا می خوانی ؟
 نه ، دریغا ، هرگز
 باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
 کاشکی شعر
 مرا می خواندی
 بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
 بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
 در کوه
 گرد بادم در دشت
 برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
 بی تو سرگردانتر
 از نسیم سحرم
 از نسیم سحر سرگردان
 بی سرو سامان
 بی تو - اشکم
 دردم
 آهم
 آشیان برده ز یاد
 مرغ
 درمانده به شب گمراهم
 بی تو خاکستر سردم ، خاموش
 نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
 نه مرا بر لب ، بانگ شادی
 نه خروش
 بی تو دیو وحشت
 هر زمان می دردم
 بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
 و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
 کاستن
 کاهیدن
 کاهش جانم
 کم
 کم
 چه کسی خواهد دید
 مردنم را بی تو ؟
 بی تو مردم ، مردم
 گاه می اندیشم
 خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
 آن زمان که خبر مرگ مرا
 از کسی می شنوی ، روی تو را
 کاشکی می دیدم
 شانه بالازدنت را
 بی قید
 و تکان دادن دستت که
 مهم نیست زیاد
 و تکان دادن سر
 را که
 عجیب !عاقبت مرد ؟
 افسوس
 کاکش می دیدم
 من به خود می گویم:
 ” چه کسی باور کرد
 جنگل جان مرا
 آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
 باد کولی ، ای باد
 تو چه بیرحمانه
 شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
 و جهان را به سموم نفست ویران کردی
 باد کولی تو چرا
 زوزه کشان
 همچنان اسبی بگسسته عنان
 سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
 آن غباری که برانگیزاندی
 سخت افزون می کرد
 تیرگی را در دشت
 و شفق ، این شفق شنگرفی
 بوی خون داشت ، افق خونین بود
 کولی باد پریشاندل آشفته صفت
 تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
 تو به
 من می گفتی :
 ” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
 من سفر می کردم
 و در آن تنگ غروب
 یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
 دل من پر خون بود
 در من اینک کوهی
 سر برافراشته از ایمان است
 من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
 باز برمی گردم
 و صدا می زنم :
 ” آی
 باز کن پنجره را
 باز کن پنجره را
 در بگشا
 که بهاران آمد
 که شکفته گل سرخ
 به گلستان آمد
 باز کنپنجره را
 که پرستو می شوید در چشمه ی نور
 که قناری می خواند
 می خواند آواز سرور
 که : بهاران آمد
 که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
 سبز برگان
 درختان همه دنیا را
 نشمردیم هنوز
 من صدا می زنم :
 ” باز کن پنجره ، باز آمده ام
 من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
 با چه شور و چه شتاب
 در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
 از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
 از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
 بی تو می
 رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
 وصبوری مرا
 کوه تحسین می کرد
 من اگر سوی تو برمی گردم
 دست من خالی نیست
 کاروانهای محبت با خویش
 ارمغان آوردم
 من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
 باز برخواهم گشت
 تو به من می خندی
 من صدا می زنم :
 ” آی با باز کن پنجره را “
 پنجره را می بندی
 با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
 با تو اکنون چه فراموشیهاست
 چه کسی می خواهد
 من و تو ما نشویم
 خانه اش ویران باد
 من اگر ما نشویم ، تنهایم
 تو اگر ما نشوی
 خویشتنی
 از کجا که من و تو
 شور یکپارچگی را در شرق
 باز برپا نکنیم
 از
 کجا که من و تو
 مشت رسوایان را وا نکنیم
 من اگر برخیزم
 تو اگر برخیزی
 همه برمی خیزند
 من اگر بنشینم
 تو اگر بنشینی
 چه کسی برخیزد ؟
 چه کسی با دشمن بستیزد ؟
 چه کسی
 پنجه در پنجه هر دشمن دون
 آویزد
 دشتها نام تو را می گویند
 کوهها شعر مرا می خوانند
 کوه باید شد و ماند
 رود باید شد و رفت
 دشت باید شد و خواند
 در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
 در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
 در من این شعله ی عصیان نیاز
 در تو دمسردی پاییز که چه ؟
 حرف را باید زد
 درد را باید گفت
 سخن از مهر من و جور تو نیست
 سخن از تو
 متلاشی شدن دوستی است
 و عبث بودن پندار سرورآور مهر
 آشنایی با شور ؟
 و جدایی با درد ؟
 و نشستن در بهت فراموشی
 یا غرق غرور ؟
 سینه ام آینه ای ست
 با غباری از غم
 تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
 آشیان تهی دست مرا
 مرغ دستان تو پر می سازند
 آه مگذار
 ، که دستان من آن
 اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
 آه مگذار که مرغان سپید دستت
 دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
 من چه می گویم ، آه
 با تو اکنون چه فراموشیها
 با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

 تو مپندار که خاموشی من
 هست برهان فراموشی من


 من اگر برخیزم
 تو اگر برخیزی
 همه برمی خیزند



 آذر ، دی 1343
 حمید مصدق


منبع:http://p30city.net/archive/index.php/t-26057.html
۰ نظر ۲۹ آبان ۹۱ ، ۲۲:۰۴
بسم الله الرحمن الرحیم
در اخبار ساعت 14 شبکه ی اول سیمای جمهوری اسلامی
در روز یکشنبه 28 آبان 1391 خبری پخش شد
که کمترین نتیجه اش تولد این وبلاگ است.
حمله هوایی رژیم اشغالگر قدس به برج رسانه ها در غزه
 انگیزه ی ایجاد وبلاگ نقد رسانه (naghderasaneh.blog.ir) شد.
انشاء الله به زودی
از حقایقی در رابطه با رسانه ها
 پرده برداری خواهد شد،
تا فردا گفته نشود که: "چرا نگفتی؟"

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۱ ، ۲۲:۰۴