نقــد رســــانــه

باز مهندسی افکار عمومی در باز نشر اخبار رسانه ای

نقــد رســــانــه

باز مهندسی افکار عمومی در باز نشر اخبار رسانه ای

در مهندسی افکار عمومی،
علاوه بر تنوع رسانه ها،
هم افزایی
در اقناع مخاطبِ هوشمند نیز،
لازم است.

کلمات کلیدی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۰۶ مطلب با موضوع «نقد کاربردی» ثبت شده است

  نگاهى به رسانه منبر


یکی از مهم‌ترین رسانه‌های پویا و زنده، خطابه و سخنرانی است؛ آقای دکتر مهدی محقق در مقدمه خود بر کتاب «آخرین سخنرانى های راشد»[1] نکات مفیدی بیان کرده است که با برخی اضافات، تقدیم حضور خوانندگان محترم مى گردد.

خطیبان تاریخ شیعه
در طول تاریخ به دانشمندانی بر مى خوریم که چنان مهارت در امر خطابه و وعظ داشته‌اند که انقلابی در روح مخاطب خود به وجود مى آوردند که در یک یا دو جلسه، آنان احساس مى کردند روح و جسم‌شان دگرگون شده و تغییر ماهوی پیدا کرده‌اند؛ اگر سنگ بودند، یاقوت گشته و اگر روباه بودند، تبدیل به شیر شده‌اند.

از این گونه مردان، فراوان وجود دارد که به بعضی از آنها اشاره مى کنیم:

1. المؤیّد فی الدین داعی الدّعاة شیرازی؛ وی در قاهره در دورۀ فاطمیان، خطابه‌های دینی خود را به صورت «مجلس» القا می کرد که صدها از آن مجالس هم اکنون باقی مانده است:
او وقتی اشاره به روز عاشورا مى کرد و دربارۀ آن مى گفت: «هُوَ الْیَومُ الذّی دَارَتْ فیه عَلی بَیتِ نَبیِّکم رَحَی الْمِحَنِ، و جارَت اَیْدی الزّمَنِ وَ هُتِکَ سُتُورُ الفُروُضِ وَ السُّنَنِ؛ آن روزی است که آسیای محنت و مصیبت بر اهل بیت پیامبر شما، چرخید و دست‌های روزگار ]بر آنان[ ستم کرد، و پرده‌های فرایض و سنت‌های دینی دریده گشت»، چنان ولوله و شوری در میان مردم مى افتاد که فریاد و ضجّه‌شان به آسمان می‌رسید.[2]

2. صدر الدین اصفهانی؛ او در کنار مرقد و روضۀ مقدسۀ نبویّه با آهنگ و نغمه‌های آمیخته با حزن و طرب، با دو زبان عربی و فارسی به سخن مى پرداخت و هر گاه نام رسول اکرم (ص) را بر زبان مى راند، مترنّم به این بیت مى گردید:
هاتیکَ روضَتُهُ تَفُوحُ نسیماً
صَلُّوا عَلَیه و سَلِّمُوا تَسلیماً
«این بوستان و «آرام جای» اوست، که نسیم خوش از آن مى وزد، درود و سلام فراوان بر او نثار کنید».
در این حال، فریاد و خروش از همه بر مى خواست.[3]

3. در برخی از این گونه مجالس، «خطیب و واعظ»، متکلّم وحده نبوده؛ بلکه فرصت مى داد تا مستمعان، پرسش‌ها و ایرادها و اشکالات خود را به صورت شفاهی و یا به صورت فرستادن برگۀ سؤال بر او عرضه کنند. این روش را ابن جبیر در سفرنامه خود دربارۀ رضی الدین قزوینی، فقیه مدرسۀ نظامیّه یاد کرده است که برگه‌هایی چند به سوی او افکنده مى شد و همۀ آنها را در دست خود جمع مى کرد و سپس پاسخ هر یک را مى داد.[4]

4. یکی از علما  و عارفانی که نفوذ کلام عجیبی داشت، مرحوم ملاّحسین قلی همدانی بود. در این باره به نمونه‌ ذیل توجه بفرمایید:
مرد بسیار شروری در عراق در دوران مرحوم همدانی زندگی مى کرد که به «عبید فرار» معروف بود. او حدود چهارصد نفر اعوان و اصحاب داشت؛ به گونه‌ای که حکومت وقت عراق نیز از او مى ترسید. همین فرد گاهی با کفش به حرم امام حسین (ع) وارد مى شد و خدّام، جرئت مخالفت نداشتند.

روزی ملاّحسین قلی با جمعی از شاگردانش در کنار حرم نشسته بودند،
دیدند عبید فرار با یارانش وارد شدند.
شیخ، او را با حالت استخفاف نزد خود خواند و به او گفت: «اسمت چیست؟»
جواب داد: عبید فرار.
شیخ مى گوید:
«اَفَرَرْتَ مِنَ اللهِ اَوْ مِنْ رَسُولِهِ؛ از خدا فرار کردی یا از رسول خدا؟»
او وقتی این سخن را شنید، بدنش شروع به لرزیدن کرد، اطرافیان زیر بغل او را گرفتند و به منزل بردند.

بر اثر این جمله، آن چنان انقلابی در روح او ایجاد شد که پس از سه روز، دارفانی را وداع کرد.[5]

از این نمونه‌ها در تاریخ همیشه بوده‌اند و در این زمان نیز لازم است واعظان و عالمانی با نفوذ کلام وجود داشته باشند.

آیت الله مصباح یزدی در این باره مى فرماید: «یک وقت کل جمعیت حوزه در اوج خودش، در زمان حاج شیخ عبدالکریم حائری، حدود 700 نفر بوده است. شخصیت‌هاى برجسته‌ای مانند: مرحوم شاه آبادی، مرحوم میرزا جواد آقا تبریزی و مرحوم آمیرزا ابوالقاسم قمی، درس اخلاق مى گفتند. بعدها امام خمینی(ره) این راه را ادامه مى دهد.

 درس‌های اخلاق امام در مدرسۀ فیضیّه، چنان بوده است که بعضی از بازارى ها مى گفتند: ما شاهد بودیم که کسانی در پای این درس غش مى کردند... و از بس گریه مى کردند، از هوش مى رفتند...»[6].

تخصص و امتیازات برخی خطبا
بر واعظان و خطیبان لازم است که افزون بر اطلاعات عمومی در مسائل دینی و استفاده از روش‌های خطابی، دست کم در یکی از رشته‌های دینی، دارای تخصص و ورزیدگی باشند. همچنین باید دارای برخی امتیازها و ویژگى ها باشند که بتوانند در بین مردم، زمینه و جذبه ایجاد کنند.
از جمله این تخصص‌ها و ویژگى ها، مى توان به موارد زیر اشاره کرد:

الف. تسلط بر اخبار
یکی از تخصص‌هایی که برای منبری بسیار مفید است، تسلط بر اخبار و روایات است. در این زمینه توجه شما را به دو مورد جلب مى کنیم:

1. برخی از واعظان و منبرى ها همچون:
حاج شیخ مهدی واعظ و حاج شیخ عبّاس علی محقق، تسلّط زایدالوصفی به اخبار و احادیث داشتند؛ به طوری که وقتی در مشهد شایع شده بود که رضاخان مى خواهد کتاب‌های اخبار و احادیث را از بین ببرد، مردم مشهد مى گفتند: «ما تا این دو نفر را داریم، باکی نداریم؛ زیرا دوباره همه را برای ما خواهند نوشت».[7] مانند ابن ابی عمیر، که وقتی از زندان آزاد شد و دریافت روایاتی که مخفی کرده، بر اثر بارندگی از بین رفته است، همه را دوباره بازنویسی کرد.[8]

2. سلطان الواعظین شیرازی هم بر اخبار اهل سنت و هم منابع روایی شیعه تسلط داشت. اگر کسی یک بار کتاب «شب‌های پیشاور» نامبرده را ملاحظه کند، به خوبی متوجه مى شود که ایشان به خوبی بر منابع اهل سنّت تسلط دارد، تا آنجا که در هر موضوعی روایات بسیاری را با ذکر منبع و حتی صفحه آن مطرح مى کند. او بدین طریق، آقایان اهل سنّت حاضر در مجلس مناظره را قانع مى کند و سرانجام جمع بسیاری از آنان شیعه مى شوند.[9]

ب. تسلط بر مسایل سیاسی و اجتماعی
عامل دیگر در موفقیت و اثرگذاری یک خطیب، آگاهی به زمان و اجتماع است. دانایی سیاسی و اطلاع از معضلات جامعه باعث مى شود خطیب، آگاهانه سخن بگوید و حاذقانه دردهای مردم را درمان کند.
از جمله این افراد، خطیب دانشمند، شیخ محمد تقی فلسفی است که بر مسائل و مباحث اجتماعی روز تسلط داشت و آن را با روشی انتقادآمیز در منابر به ویژه در مجالس ترحیم، خطاب به اولیای امور عنوان مى کرد.[10] شاهد این ادّعا، سخنرانى های او است که در کتاب‌هایی چون: کودک، جوان، معاد، استیضاح و .... گردآوری شده است.

ج. تسلط بر سخن و بیان عالمانه
یک خطیب زبردست و قوی باید بر موضوع سخن خویش و جوانب آن، تسلط کافی داشته باشد و عالمانه و محققانه سخن بگوید؛ این امر باعث مى شود که مردم بیش‌تر به او اعتماد و توجه کنند.
آیت الله حاج شیخ حسین وحیدی خراسانی ـ که از نوجوانی آغاز به منبر رفتن کرده بود ـ از همان اوان، آثار بزرگی در ناصیه‌اش هویدا بود. از جوانی و لاغر اندامی و ریز نقشی او بعید به نظر مى آمد که چنان تسلطی بر سخن داشته باشد و مطالب را به صورت عالمانه ادا کند و گویی مصداق این بیت بود:
تَرَیَ الرَّجُلَ النَّحیِفَ فَتَزدَرِیهِ
وَ فِی أثوَابِهِ أسَدٌ هَصُورٌ
«مرد لاغر اندامی را مى بینی پس تحقیرش مى کنی و حال آن که در جامه‌های او شیر بیشه است».
 ای برادر، کوه دارم در جگر
چون شوی غرّه به شخص لاغرم[11]

د. استفاده از شعر
نکته دیگر در موفقیت برای یک خطیب، استفاده از اشعار مناسب و زیبا است و همین‌طور، تفهیم و توضیح سخن برای مردم؛ به گونه‌ای که مطلب برای همه روشن و واضح شود. از جمله این افراد مى توان به «کمالی سبزواری» اشاره کرد که از ذوقی عرفانی برخوردار بود و در خطابه‌اش از شعر زیاد استفاده مى کرد.[12]

ه. روشمندی و مناعت طبع
بر خطیب لازم است اخلاق اسلامی و اجتماعی را در حدّ اعلا مراعات کند؛
مانند: علوّ همّت، عزت نفس، مناعت طبع و همین‌طور نظم و انضباط...
از این گونه خطبا مى توان به نام مرحوم «حسین علی راشد» اشاره کرد.
راشد از علوّ همت و مناعت طبع و سلامت نفس، به حدّ فراوان برخوردار بود. در منابر، زبان به تمجید و تعریف بزرگان کشور نمى گشود؛ به گونه‌ای که وقتی از شهزادگان سابق برای شرکت در عزاداری به مسجد شیخ عبدالحسین[13] وارد شدند و جمعیّت کنارِ در ورودی از جا برخاستند که آنان را به سوی صدر مجلس راه دهند، او با تندی خطاب به مردم گفت:
«بنشینید! اینجا مسجد است و خانه خدا است و مردم همه در آن باید یکسان در برابر حق، خاضع و خاشع باشند»
و سپس به این آیه شریفه )وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیّ‏ِ الْقَیّومِ(؛[14] «و ]در آن روز[ چهره‌ها در برابر خداوند توانا خاضع شوند» استشهاد کرد.
درویش و غنی، بنده این خاک درند
آنان که غنى ترند، محتاج‌ترند
راشد در زمان دکتر مصدّق با رأی طبیعی مردم به مجلس شورای ملی راه یافت و با یک درگیری لفظی با یکی از وکیلان که گفته بود:
«در مجلس، جای قال الباقر و قال الصادق نیست» دریافت که آنجا، جای او نیست و عطای مجلس را به لقایش بخشید.
راشد، سالیان متمادی در برنامۀ «شب‌های جمعه رادیو ایران» به وعظ، تبلیغ دین و راهنمایی مى پرداخت... منبرهای او، بسیار منظم و مرتّب و روشمند بود. او نخست به تحلیل و تفسیر آیه‌ای از قرآن کریم مى پرداخت، سپس از برخی احادیث که در حقیقت تفصیل آن آیات بود و پرده از نقاب قرآن مى گشود، یاد مى کرد و در این میان، به داستان‌های مناسب و اشعار زیبا و روان استشهاد مى جُست و در پایان با ذکر چند جملۀ عربی که از کتب مقاتِلِ مستند برگزیده بود، از سیّد شهیدان و یاران باوفای او یاد مى کرد.
هر چند لحن قرائت او از عبارات عربی مقتل طوری بود که شنوندگان را متأثر مى ساخت و  چشم آنان را برای اشک‌ریختن آماده مى کرد، اما عبارات را با فارسی و شیوایی ترجمه مى کرد تا عارف و عامی، آن عبارات را دریابند.[15]

و. خوش‌صدایی
 عامل دیگر که در خطابه مى تواند مردم را جذب کند، زیبا سخن گفتن و با صدای زیبا و حزین روضه و مصیبت خواندن است.
برخی خطیبان، همچون: سید محمد باقر سبزواری و حاج سید یحیی یزدی، از لحن و آهنگ دلنشین برخوردار بودند و آن را با روشی خاص ـ که آن را تکیه به صوت مى نامیدند ـ ادا مى کردند.[16]

مشورت و تبادل نظر خطبا
از امور لازم برای خطبای کشور، این است که با هم تبادل نظر و اطلاعات داشته باشند و جلسات مشورتی را برای منابر خویش انتخاب کنند.
خوب است بدانیم این امر در گذشته نیز وجود داشته است؛ چنان که آقای دکتر مهدی محقق مى نویسد:
«در همان ایّام ]حدود سال 1334ش.[ ما با شماری از استادان و دانشمندان، ظهرهای چهارشنبه در تالار زیر ساعت مدرسۀ عالی سپهسالار (شهید مطهری) جمع مى شدیم و به بحث‌های گوناگون علمی، ادبی، فلسفی و تاریخی مى پرداختیم.
مرحوم راشد همچون مرحوم سید محمد کاظم عصّار، هر چند که ناهار شرکت نمى کردند؛ ولی ساعتی پیش از آن، با ما به بحث و گفتگو مى پرداختند.
مرحوم محیط طباطبائی، مرحوم شهید مرتضی مطهری، استاد احمد آرام، احمد راد، شیخ محمد علی حکیم شیرازی، شیخ عبدالله نورانی، سید جعفر شهیدی، احمد مهدوی دامغانی و سید علی موسوی بهبهانی در میان این جمع بودند و آنچه را مرحوم راشد در مباحثات و مفاوضات بیان مى داشت، واقعاً فصل الخطاب و سخن پایانی بود».[17]

پى نوشت‌ها
_______________________________________
[1] . آخرین سخنرانى های راشد، با مقدمه دکتر مهدی محقق، انتشارات اطلاعات، چ2، 1386ش.
[2] . همان، ص11 و 12.
[3] . همان، ص12.
[4] . همان.
[5] . ر.ک: عبرت‌ها در آینه داستان‌ها، احمد دهقان، ص47 و 48،قم، انتشارات نهاوندی، 1378ش.
[6] . مجله حوزه، ش131 و 132، ص129 و 130.
[7] . آخرین سخنرانى های راشد، ص13.
[8] . رجال نجاشی، احمد بن نجاشی، ص326، قم، جامعه مدرسین، چ4، 1413ق.
[9] . ر.ک: شب‌های پیشاور، سلطان الواعظین شیرازی، تهران، دارالکتب الاسلامیّه، 1370ش، (مقدمه).
[10] . آخرین سخنرانى های راشد، ص13.
[11] . همان، ص14.
[12] . همان.
[13] . مسجدی در بازار تهران، معروف به «مسجد آذربایجانى ها».
[14] . طه/111.
[15] . آخرین سخنرانى های راشد، ص16و17.
[16] . همان، ص14.
[17] . همان، ص19.




منبع:
نویسنده: سید جواد حسینی                http://www.ensani.ir/fa/content/58884/default.aspx
۰ نظر ۲۲ دی ۹۱ ، ۱۵:۰۹

محل انتشـار نقـد شمـا

نسبت به رسـانـه هـا

به دو شرط

1-      رعایت قانون و اخلاق حرفه ای

2-      و داشتن آدرس رایانامه ایرانی

چه با نام اصلی

و چه با نام مستعار

 و چه به صورت ناشناس

 

*ارسال نقد منصفانه وشفاف از شما

در بخش نظرات

و انعکاس آن از وبلاگ نقد رسانه

 

*ذکر  موضوع مورد نقد و نام رسانه،
تاریخ شمسی و ساعت، و شبکه یا صفحه
برای شروع نقد لازم است.


*در منوی بالای وبلاگ نقد رسانه
وارد برگه ی نقد از شما، انتشار از ما بشوید
و متن انتقادی خود را نسبت به رسانه ها در بخش نظرات بنویسید
و ارسال کنید


*تا با نام خودتان یا نام مستعارتان
منتشر شود.

 

۲ نظر ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۷:۲۳

در جستجوی و تکاپوی رسانه ای

به عکسی در سایت واضح

به آدرس http://vazeh.com/n-628775.html بر خوردم

که به تنهایی یک رسانه ی تأثیر گذار است

این عکس به همراه متن و عنوان آن در بخش "رسانه ی عکس" در وبلاگ نقد رسانه شروعی است برای پرداختن به موضوع رسانه ی عکس تا نظر شما چه باشد.


چرا این عکس باید منتشرنشده باشد؟

البته آقا روح‌الله هم برای یار دیرین خود کم نگذاشته است؛
چرا که تنها اوست که هم می‌تواند به گورباچف نامه بنویسد و از حضور کمونیسم در موزه تاریخ سخن بگوید
و هم همسرش را در ایام فراغ و دوری اینگونه خطاب کند که: «تصدقت شوم، الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم، متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند.»

مریم مهدوی در مجله اینترنتی چارقد نوشت:
 چشمهایش را ببینید؛ همان چشمهایی که برخلاف توصیه همه مشاوران و علمای علم روانشناسی که توصیه اکید می‌کنند برای ارتباط موثر با مخاطب، حسابی با چشمانتان با او درگیر شود، هیچگاه در چشمان مخاطبانش نگاه نمی‌کرد.چشمهایش را ببینید؛ همان چشمهایی که شرق و غرب را درهم کوبید حتی پلکی هم نزد تا بلکه سوژه‎ای شود برای فلان تلویزیون خارجی و فلان روزنامه داخلی تا از ترس از ابرقدرت‌ها بنویسند و از اینکه با بلوک شرق و غرب نمی‌توان درافتاد و قس علی هذا.چشمهایش را ببینید؛ همان چشمهایی که در فراق یکی پس از دیگری یاران نمناک می‌شد اما هیچگاه متزلزل نشد تا قوت قلبی باشد برای آنانی که ساعت‌ها بیخوابی را به چشمانشان تحمیل می‌کردند تا فقط چند دقیقه، به تماشای ابهت آن‌ها به جماران می‌آمدند.


رسانه عکس
***********************************
این چشم‌ها که دنیا را مسحور خود کرده بود و از شدت برافروختگی در برابر دشمنان و معاندان، خواب روز و شب را از آنان گرفته بود، اینچنین در برابر همسر، خاضع و خاشع هستند و تسبیح می‌گویند این رحمت و لطف الهی را
که «و مِن آیاته أنْ خلق لکم مِن أنفسکم أزواجاً لتسکنوا إلیها؛ از نشانه‌های خدا این است که از جنس خودتان همسرانی برای شما آفرید تا در کنار آن ها آرامش بیابید.»
چشمهای روح الله را دست کم نگیرید؛
این چشم‌ها کارترها و ریگان‌ها را به زمین کوبانده‌اند.
 این چشم‌ها اتحاد جماهیر شوروی را خاکمال و ذلیل کرده‌اند.
 این چشم‌هایی که در برابر ریحانه الهی اینچنین فوران شور و اشتیاق و احساسات هستند، همان چشم‌های برافروخته و خونین ظاهری هستند که حکم ارتداد سلمان رشدی را نوشته‌اند.
آقا روح‌الله مظهر صدق و راستی است و چشمهایش نقطه اوج آن. هزاران حرف ناگفته دارد این نگاه داغ و سوزان که تا عمق جان نفوذ می‌کند و قلب را آتش می‌زند
که این ابرمرد تاریخ معاصر که هنوز بسیاری از سیاسیون و جامعه شناسان به دنبال درک راز ابهت و قوت قلب او هستند،
چه نگاه لطیف و پنبه گونی دارد به همسرش؛ همسری که سال‌ها سختی و رنج را به جان خریده بود و غربت و دوری از یار را چشیده بود و لحظه‌ای هم دم برنیاورد تا مانع رسالت بزرگ روح‌الله شود.
البته آقا روح‌الله هم برای یار دیرین خود کم نگذاشته است؛ چرا که تنها اوست که هم می‌تواند به گورباچف نامه بنویسد و از حضور کمونیسم در موزه تاریخ سخن بگوید
و هم همسرش را در ایام فراغ و دوری اینگونه خطاب کند که «تصدقت شوم، الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم،متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است.
عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند.»
فقط چشم‌های روح‌الله در این عکس است که راز این جمله او را عیان می‌کند
که «مرد از دامان زن به معراج می‌رسد»
و چقدر عاشقانه گفته است؛ یک عاشقانه آرام.
و اما یک افسوس برای ما باقیست
که چرا این عکس باید برچسب منتشر نشده بخورد تا در میان آرشیوها خاک بخورد
و ما نتوانیم نظاره کنیم نگاه عاشقانه یک مرد خدایی به همسرش را...


۰ نظر ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۱

کلاه پهلوی و رسانه ی بهلول معاصر


بهلول

اینکه رسانه چیست بماند برای فرصتی مناسب.

فعلا بهلول معاصر را بعنوان نمونه ای از"انسان رسانه" انتخاب کرده ام تا به تجزیه و تحلیل این پدیده معاصر بپردازم.

پیش از هر سخنی او را از زبان خودش بشناسیم:


سال یکهزار و سیصد و سى

دو کمتر سال, مهتابى نه شمسى

به روز هشت ماه جیم(1) ثانى

مرا شد جا در این دنیاى فانى

به سال هشتمین از فضل یزدان

به مکتب حفظ کردم کل قرآن

از آن ساعت الى ده سال تکمیل

مرا بوده است, شغل و کار, تحصیل

وز آن پس مدت ده سال دیگر

بدم از واعظان و اهل منبر

پس از آن از قضاى چرخ مائل

شدم با فتنه سختى مقابل

به مشهد گشت بر پا آتش جنگ

زمین ها گشت از خون, ارغوان رنگ

از اشعار علامه بهلول


علامه حاج شیخ محمد تقی بهلول گنابادی در سال 1279 شمسی در روستای بیلند -شهرستان گناباد پا به عرصه حیات گذاشت. در کودکی به مکتب رفت و به فراگیری قرآن کریم مشغول شد و هشت ساله بود که حافظ کل قرآن شد. وی خواندن و نوشتن را در مکتب نزد پدر آموخت...

این مطالب را از پایگاه اطلاع رسانی علامه بهلول آورده ام تا برای نوشتن در مورد او بهانه ای داشته باشم.

در سالهای ده ی 60  که احتمالا 1364 بود در ماه مبارک رمضان، این رسانه ی انسانی؛ "سفیر قیام مسجد گوهر شاد مشهد رضوی،"   "رسانه ی منبر" بعد از نماز عصر را عهده دار بودند.

پنج روز آخر ماه مبارک را به در خواست شرکت کنندگان، به ماجرای کشف حجاب رضا خوانی و چرایی قیام مسجد گوهر شاد در برابر این واقعه اختصاص داد.

همه از ماجرای کشف حجاب یک چیز هایی می دانند ولی از رهبر این قیام یعنی "شیخ بهلول" چیزی شاید ندانند.

ماجرای مأموریت بهلول در قیام در برابر رضا خان آن هم از زبان خودشان آنقدر جذاب و شنیدنی است که هر محقق رسانه ای را به تأمل وا می دارد.

از این پس در این وبلاگ به فراخور حال و بضاعت این قلم از این "رسانه ی انسانی" رو نمایی خواهد شد....



و امــا..

کلاه پهلوی و رسانه ی ملی

این روز ها سریال کلاه پهلوی از رسانه ی ملی به صورت هفتگی پخش می شود. گرچه این سریال به صورت ریشه ای به موضوع کشف حجاب می پردازد و به عنوان مجموعه ای تاریخی یک بازه ی زمانی ایران معاصر را به تصویر می کشد؛
اما آیا به وقایع تاریخ هم وفادار است یا نه؟
این پرسشی است که برای پاسخگویی به آن هنوز زود است.
باید کسانی که تاریخ و اتفاقات آن برایشان مهم است با دقت این سریال را دنبال کنند تا اگر سریال به حقایق تاریخی وفا دار نماند، به نقد آن بپردازند
وبلاگ نقد رسانه با محک رسانه ی بهلول معاصر به رصد سریال کلاه پهلوی می پردازد.
از شما بینندگان فهیم و فرهیخته نیز برای چالش احتمالی با مستندات این سریال دعوت به هم اندیشی و هم افزایی  و افشای حقایق تاریخی می کند. در بخش نظرات از دیدگاههای شما استقبال می شود.
نقش آفرینان این برهه ی تاریخی در ایران معاصرکیانند؟!
آیا سریال کلاه پهلوی به تاریخ وفا دار است؟!
هفته ی گذشته هفته ی پژوهش بود و سریال کلاه پهلوی نیز محصول یک پزوهش تاریخی است.
باید دید که مستندات این پژوهش و این سریال چقدر با واقعیت های تاریخی مطابقت دارد؟
قسمت های بعدی سریال به این مقایسه ی ما کمک می کند.





۲ نظر ۰۲ دی ۹۱ ، ۱۵:۱۶
غزه در آتش و خون، من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

بهانه ای دارم من
که بگم از غزه
آنچه میخوانی تو
نیستش از قلمم
هست از یک شاعر
شاعری پر غصه
نه برای غزه
اما هستش ازدل

تو اگر خواندی آن
بنگر به غزه
که چه زیبا گفته
آن حمید خسته
بنگر به خود، تو
تو ببین احوالت
که کجایی اکنون؟
چی داری در چنته؟

وبلاگ رسانه
از پس این غصه
از تو می خواهد که
تو ببینی که حمید
چی برات نوشته!؟!


حمید مصدق:
پنداشتی
 چون کوه کوه خاموش دمسردم ؟
 بی درد سنگ ساکت بی دردم ؟
 نی
 قله ام
 بلندترین
 قله غرور
 اینک درون سینه من التهابهاست
 هرگز گمان مبر
 شد خاطرات تلخ فراموشم
 هرچند
 نستوه کوه ساکت و سردم لیک
 آتشفشان مرده خاموشم...

-------
 
من مرغ آتشم
 می سوزم از شراره این عشق سرکشم
 چون سوخت پیکرم
 چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
 آنگاه باز از دل خاکستر
 بار دگر تولد من
 آغاز می شود
 و من دوباره زندگیم را
 آغاز می کنم
 پر باز می کنم
 پرواز می کنم

------

 در شبان غم تنهایی خویش
 عابد چشم سخنگوی توام
 من در این تاریکی
 من در این تیره شب جانفرسا
 زائر ظلمت گیسوی توام
 گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
 گیسوان تو شب بی پایان
 جنگل عطرآلود
 شکن گیسوی تو
 موج دریای خیال
 کاش با زورق اندیشه شبی
 از شط گیسوی مواج تو من
 بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
 کاش بر این شط مواج سیاه
 همه ی عمر سفر می کردم
 من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
 سرشار سرور
 گیسوان تو در اندیشه ی من
 گرم رقصی موزون
 کاشکی پنجه ی من
 در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
 چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
 گونه ام بستر رود
 کاشکی همچو حبابی بر آب
 در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
 شب تهی از مهتاب
 شب تهی از اختر
 ابر خاکستری
 بی باران پوشانده
 آسمان را یکسر
 ابر خاکستری بی باران دلگیر است
 و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
 شوق بازآمدن سوی توام هست
 اما
 تلخی سرد کدورت در تو
 پای پوینده ی راهم بسته
 ابر خاکستری بی باران
 راه بر مرغ نگاهم بسته
 وای ،
 باران
 باران ؛
 شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما
 چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
 آسمان سربی رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
 می پرد مرغ نگاهم تا دور
 وای ، باران
 باران ؛
 پر مرغان نگاهم را شست
 اب رؤیای فراموشیهاست
 خواب را دریابم
 که در آن دولت خاموشیهاست
 ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
 و ندایی که به من می گوید :
 ”گر چه شب تاریک است
 دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
 دل من در دل شب
 خواب پروانه شدن می بیند
 مهر صبحدمان داس به دست
 خرمن خواب مرا می چیند
 آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست
 دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
 از گریبان تو صبح صادق
 می گشاید پر و بال
 تو گل سرخ منی
 تو گل یاسمنی
 تو چنان شبنم پاک سحری ؟
 نه
 از آن پاکتری
 تو بهاری ؟
 نه
 بهاران از توست
 از تو می گیرد وام
 هر بهار اینهمه زیبایی را
 هوس باغ و بهارانم نیست
 ای بهین باغ و بهارانم تو
 سبزی چشم تو
 دریای خیال
 پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
 مزرع سبز تمنایم را
 ای تو چشمانت سبز
 در من این سبزی هذیان از توست
 زندگی از تو و
 مرگم از توست
 سیل سیال نگاه سبزت
 همه بنیان وجودم
 را ویرانه کنان می کاود
 من به چشمان خیال انگیزت معتادم
 و دراین راه تباه
 عاقبت هستی خود را دادم
 آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
 در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
 مرغ آبی اینجاست
 در خود آن گمشده را دریابم
 ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
 کاروانهای
 فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
 باز کن پنجره را
 تو اگر بازکنی پنجره را
 من نشان خواهم داد
 به تو زیبایی را
 بگذاز از زیور و آراستگی
 من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
 که در آن شکوت پیراستگی
 چه صفایی دارد
 آری از سادگیش
 چون تراویدن مهتاب به شب
 مهر از آن می بارد
 باز کن پنجره را
 من تو را خواهم برد
 به عروسی عروسکهای
 کودک خواهر خویش
 که در آن مجلس جشن
 صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
 صحبت از سادگی و کودکی است
 چهره ای نیست عبوس
 کودک خواهر من
 در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
 کودک خواهر
 من
 امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
 شوکتی می بخشد
 کودک خواهر من نام تو را می داند
 نام تو را می خواند
 گل قاصد آیا
 با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
 باز کن پنجره را
 من تو را خواهم برد
 به سر رود خروشان حیات
 آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
 بهتر
 آنست که غفلت نکنیم از آغاز
 باز کن پنجره را
 صبح دمید
 چه شبی بود و چه فرخنده شبی
 آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
 کودک قلب من این قصه ی شاد
 از لبان تو شنید :
 ”زندگی رویا نیست
 زندگی زیبایی ست
 می توان
 بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
 می
 توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
 می توان
 از میان فاصله ها را برداشت
 دل من با دل تو
 هر دو بیزار از این فاصله هاست “
 قصه ی شیرینی ست
 کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
 قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
 باز هم قصه بگو
 تا به آرامش دل
 سر به دامان تو
 بگذارم و در خواب روم
 گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
 یادگاران تو اند
 رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
 در تمام در و دشت
 سوکواران تو اند
 در دلم آرزوی آمدنت می میرد
 رفته ای اینک ، اما آیا
 باز برمی گردی ؟
 چه تمنای محالی دارم
 خنده ام می گیرد
 چه شبی بود و
 چه روزی افسوس
 با شبان رازی بود
 روزها شوری داشت
 ما پرستوها را
 از سر شاخه به بانگ هی ، هی
 می پراندیم در آغوش فضا
 ما قناریها را
 از درون قفس سرد رها می کردیم
 آرزو می کردم
 دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
 من گمان می کردم
 دوستی همچون سروی سرسبز
 چارفصلش همه آراستگی ست
 من چه می دانستم
 هیبت باد زمستانی هست
 من چه می دانستم
 سبزه می پژمرد از بی آبی
 سبزه یخ می زند از سردی دی
 من چه می دانستم
 دل هر کس دل نیست
 قلبها ز آهن و سنگ
 قلبها بی خبر از عاطفه اند
 از دلم رست گیاهی سرسبز
 سر برآورد درختی
 شد نیرو بگرفت
 برگ بر گردون سود
 این گیاه سرسبز
 این بر آورده درخت اندوه
 حاصل مهر تو بود
 و چه رویاهایی
 که تبه گشت و گذشت
 و چه پیوند صمیمیتها
 که به آسانی یک رشته گسست
 چه امیدی ، چه امید ؟
 چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
 دل من می سوزد
 که
 قناریها را پر بستند
 و کبوترها را
 آه کبوترها را
 و چه امید عظیمی به عبث انجامید
 در میان من و تو فاصله هاست
 گاه می اندیشم
 می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
 تو توانایی بخشش داری
 دستهای تو توانایی آن را دارد
 که مرا
 زندگانی بخشد
 چشمهای تو به
 من می بخشد
 شور عشق و مستی
 و تو چون مصرع شعری زیبا
 سطر برجسته ای از زندگی من هستی
 دفتر عمر مرا
 با وجود تو شکوهی دیگر
 رونقی دیگر هست
 می توانی تو به من
 زندگانی بخشی
 یا بگیری از من
 آنچه را می بخشی
 من به بی سامانی
 باد را می مانم
 من به
 سرگردانی
 ابر را می مانم
 من به آراستگی خندیدم
 من ژولیده به آراستگی خندیدم
 سنگ طفلی ، اما
 خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
 قصه ی بی سر و سامانی من
 باد با برگ درختان می گفت
 باد با من می گفت :
 ” چه تهیدستی مرد “
 ابر باور می کرد
 من در آیینه رخ خود
 دیدم
 و به تو حق دادم
 آه می بینم ، می بینم
 تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
 من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
 چه امید عبثی
 من چه دارم که تو را در خور ؟
 هیچ
 من چه دارم که سزاوار تو ؟
 هیچ
 تو همه هستی من ، هستی من
 تو همه زندگی من هستی
 تو چه داری ؟
 همه چیز
 تو چه کم داری ؟ هیچ
 بی تو در می ابم
 چون چناران کهن
 از درون تلخی واریزم را
 کاهش جان من این شعر من است
 آرزو می کردم
 که تو خواننده ی شعرم باشی
 راستی شعر مرا می خوانی ؟
 نه ، دریغا ، هرگز
 باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
 کاشکی شعر
 مرا می خواندی
 بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
 بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
 در کوه
 گرد بادم در دشت
 برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
 بی تو سرگردانتر
 از نسیم سحرم
 از نسیم سحر سرگردان
 بی سرو سامان
 بی تو - اشکم
 دردم
 آهم
 آشیان برده ز یاد
 مرغ
 درمانده به شب گمراهم
 بی تو خاکستر سردم ، خاموش
 نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
 نه مرا بر لب ، بانگ شادی
 نه خروش
 بی تو دیو وحشت
 هر زمان می دردم
 بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
 و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
 کاستن
 کاهیدن
 کاهش جانم
 کم
 کم
 چه کسی خواهد دید
 مردنم را بی تو ؟
 بی تو مردم ، مردم
 گاه می اندیشم
 خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
 آن زمان که خبر مرگ مرا
 از کسی می شنوی ، روی تو را
 کاشکی می دیدم
 شانه بالازدنت را
 بی قید
 و تکان دادن دستت که
 مهم نیست زیاد
 و تکان دادن سر
 را که
 عجیب !عاقبت مرد ؟
 افسوس
 کاکش می دیدم
 من به خود می گویم:
 ” چه کسی باور کرد
 جنگل جان مرا
 آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
 باد کولی ، ای باد
 تو چه بیرحمانه
 شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
 و جهان را به سموم نفست ویران کردی
 باد کولی تو چرا
 زوزه کشان
 همچنان اسبی بگسسته عنان
 سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
 آن غباری که برانگیزاندی
 سخت افزون می کرد
 تیرگی را در دشت
 و شفق ، این شفق شنگرفی
 بوی خون داشت ، افق خونین بود
 کولی باد پریشاندل آشفته صفت
 تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
 تو به
 من می گفتی :
 ” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
 من سفر می کردم
 و در آن تنگ غروب
 یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
 دل من پر خون بود
 در من اینک کوهی
 سر برافراشته از ایمان است
 من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
 باز برمی گردم
 و صدا می زنم :
 ” آی
 باز کن پنجره را
 باز کن پنجره را
 در بگشا
 که بهاران آمد
 که شکفته گل سرخ
 به گلستان آمد
 باز کنپنجره را
 که پرستو می شوید در چشمه ی نور
 که قناری می خواند
 می خواند آواز سرور
 که : بهاران آمد
 که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
 سبز برگان
 درختان همه دنیا را
 نشمردیم هنوز
 من صدا می زنم :
 ” باز کن پنجره ، باز آمده ام
 من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
 با چه شور و چه شتاب
 در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
 از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
 از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
 بی تو می
 رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
 وصبوری مرا
 کوه تحسین می کرد
 من اگر سوی تو برمی گردم
 دست من خالی نیست
 کاروانهای محبت با خویش
 ارمغان آوردم
 من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
 باز برخواهم گشت
 تو به من می خندی
 من صدا می زنم :
 ” آی با باز کن پنجره را “
 پنجره را می بندی
 با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
 با تو اکنون چه فراموشیهاست
 چه کسی می خواهد
 من و تو ما نشویم
 خانه اش ویران باد
 من اگر ما نشویم ، تنهایم
 تو اگر ما نشوی
 خویشتنی
 از کجا که من و تو
 شور یکپارچگی را در شرق
 باز برپا نکنیم
 از
 کجا که من و تو
 مشت رسوایان را وا نکنیم
 من اگر برخیزم
 تو اگر برخیزی
 همه برمی خیزند
 من اگر بنشینم
 تو اگر بنشینی
 چه کسی برخیزد ؟
 چه کسی با دشمن بستیزد ؟
 چه کسی
 پنجه در پنجه هر دشمن دون
 آویزد
 دشتها نام تو را می گویند
 کوهها شعر مرا می خوانند
 کوه باید شد و ماند
 رود باید شد و رفت
 دشت باید شد و خواند
 در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
 در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
 در من این شعله ی عصیان نیاز
 در تو دمسردی پاییز که چه ؟
 حرف را باید زد
 درد را باید گفت
 سخن از مهر من و جور تو نیست
 سخن از تو
 متلاشی شدن دوستی است
 و عبث بودن پندار سرورآور مهر
 آشنایی با شور ؟
 و جدایی با درد ؟
 و نشستن در بهت فراموشی
 یا غرق غرور ؟
 سینه ام آینه ای ست
 با غباری از غم
 تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
 آشیان تهی دست مرا
 مرغ دستان تو پر می سازند
 آه مگذار
 ، که دستان من آن
 اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
 آه مگذار که مرغان سپید دستت
 دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
 من چه می گویم ، آه
 با تو اکنون چه فراموشیها
 با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

 تو مپندار که خاموشی من
 هست برهان فراموشی من


 من اگر برخیزم
 تو اگر برخیزی
 همه برمی خیزند



 آذر ، دی 1343
 حمید مصدق


منبع:http://p30city.net/archive/index.php/t-26057.html
۰ نظر ۲۹ آبان ۹۱ ، ۲۲:۰۴